نمیدونید چی شد من و زهرا رفتیم به یکی گفتیم برهریحانه روصدا بزنه بیاد ماباهاش کارداریم.من و زهرا فکر می کردیم الان ریحانه میاد با عصبانیت میگه نمیخوام دوستشم بعد زهرا دوید رفت پشت بوفه. من رفتم که بهش بگم بیا اینور یهو گفت ریحانه اومد یعنی دست و پام میلرزید از استرس.رفتم سلام کردم اینقدربا مهربونی جواب داد که تعجب کردم.اصلا فک نمیکردم اینقدرمهربون باشه.حالا ما نمیدونستیم چی بگیم.زهرا رو صدا کردم گفتم بیا داشتم میمردم ازاسترس قلبم اومده بود تو دهنم.خود ریحانه دوست داره باهاش رو در رو حرف بزنیم.به زهرا گفتم چی می خواستی بگی؟ بگو.اون گفت تو بگو.بلاخرهشروع کردم بعد که حرفامون تموم شد پرسیدم می بخشی حالا ما رو گفت اره دوستم ولی در حد سلام و این حرفا.بعد دیدم خودش خیلیه.همینی که اومد حرف زد واز همه مهم تر با مهربونی حرف زد خودش خیلیه ١١ ماه بود درحد یه سلامم باهاش حرف نزدم.تازه امروز سلامم کرد .اصن فک نمیکردم اینقدر مهربون.قبلا اصن نمیومد حرف بزنه میگفت نمیخوام حرف بزنم.
خیلی خوشحالم
نوشته شده توسط
: آیدا | لينک ثابت
|یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:,